عشق مگر حتما بايد پيدا و آشکار باشد تا به آدميزاد حق عاشق شدن، عاشق
بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نيست.
عشق مگر چيست؟ آن چه که پيداست؟
نه، عشق اگر پيدا شد که ديگر عشق نيست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که
نيست! پيدا نيست و حس ميشود. ميشوراند. منقلب ميکند. به رقص و شلنگ اندازي وا
ميدارد. ميگرياند. ميچزاند. ميکوباند و ميدواند. ديوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است.
رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو مي جوشد، بي آنکه ردش را
بشناسي. بي آنکه بداني از کجا در تو پيدا شده، روييده. شايد نخواهي هم. شايد هم
بخواهي و نداني. نتواني که بداني....!
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 1644
برچسب ها :
.: Weblog Themes By Pichak :.