تاريخ : دوشنبه 24 شهريور 1393 | 23:50 | نویسنده : مصطفی گنجی
من چه گفتم به دختر که ترسيد؟ ساعت خوابها را عوض کرد
خواستم تا جوابي بگويد با سکوتش صدا را عوض کرد
خوبيات بيشتر از بدي بود، هي به خود بد نکن آخرش چه؟
سادگي جز تو حرفي ندارد تو نبودي، کجا را عوض کرد؟
آنهمه شعر حالا کجايند؟ باز بايد به دنيا بيايند
تا به خود نقشِ آرامش گرفتم کارگردان نما را عوض کرد
ـ آرزو کن که دردي نباشد... ـ درد من آرزو کردنم بود
فلسفه ذهن زيباي من شد؛ جاي قانون، شفا را عوض کرد
شعر بايد بميرد نه شاعر، مصطفي! الله اکبر! خدايي؟
روي انگشت جاي قلم ماند، دستِ نفرين، دعا را عوض کرد
امتیاز بدهید :
| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 1311
برچسب ها :
.: Weblog Themes By Pichak :.