تاريخ : يکشنبه 8 تير 1393 | 13:18 | نویسنده : مصطفی گنجی

من، بارها دیده‌ام که آدم‌ها

پستی و پلشتی را بیش از سادگی و مهربانیِ بی‌دلیل، دوست می‌دارند

و دیده‌ام که چقدر محبت و پاکی و سادگی تنها مانده است.

من قسم می‌خورم…

قسم می‌خورم

که من دیدم که دورویی و زشتی لبخند می‌زد

و تنها نبود.

دست بر کمرش گذاشته بود و سیگارِ برگ دود می‌کرد

و می‌خندید

به سادگیِ آن مهربانی، که با چشمانِ خیس آن گوشه چمباته زده بود.

مهربانی تنها بود.

مسخره‌اش می‌کردند، ری‌را

و من دلم برای مهربانی، برای کودکی، برای سادگی، خیلی سوخت.

چقدر دلم می‌خواست دنیا چیزِ دیگری می‌بود…

 

چیزی غیر از این

یک جایی…

شهری در آن‌سویِ خوبِ رویاهایم…

آنجا که سهمِ عاشقِ ساده، گریه‌های بی‌صدا نباشد

شهری که در آن، خنده سهمِ همه باشد

که اصلا، آقا!

هر که دلش روشن‌تر بود، سهمش از خورشید بیشتر

هر که مهربان بود، ستاره مالِ او

هر که دوست داشتن می‌فهمید، آسمان ارزانی‌اش

که پنجره فقط برایِ آن‌هایی گشوده میشد، که پرواز را می‌فهمند

که اصلا هر روز، بارانِ سخاوت می‌بارید!

که ماه، همیشه آسمانِ شبِ اندوه را روشن می‌کرد

شب نبود، ترس از تاریکی نبود

و دیوار، چشم‌اندازِ طبیعیِ همیشه‌ی سادگیِ مهربانیِ بی‌ریا نبود

و سقف، هیچ‌گاه بر سرِ اعتمادی که به آن دارند، فرو نمی‌ریخت…

 

جایی بود که در آن

غم‌ها تقسیم می‌شد

همانطور که شادی‌ها.

اصلا اشک، فقط اجازه داشت برایِ شوق بیاید

از چشمِ عاشق بیاید

که فقط وقتی بیاید که دستی برای پاک کردنش باشد

آنوقت

وقتی می‌خواستی از کسی بپرسی که “تا حالا عاشق شدی؟”

می‌پرسیدی :

“تا حالا بی‌دلیل گریه کردی؟” …

و از چشم‌هایِ عاشقِ تنها می‌پرسیدی : “دوستش داشتی؟”

و اگر راست می‌گفت،

حتما همانجا گریه‌اش می‌گرفت…

 

جایی که در آن

هیچ‌کس آرزو‌هایش دور نبود

آرزوها گران نبود…

و تا وقتی کسی در دلش آرزویِ داشتنِ چیزی بود،

نمی‌مُرد…

 

آنجا،

در دستان هر کودکی، عروسکی بود

و بچه‌ها حق نداشتند که نخندند!

هیچ غمی حق نداشت کودکیِ کسی را تسخیر کند

هیچ کودکی، بدنش از کتک و کمربندِ پدرش کبود نبود

کسی گرسنه نبود، گریه نمی‌کرد، کار نمی‌کرد

و اصلا چرا بچه‌ها می‌میرند‌؟!

آنجا… هیچ بچه‌ای، کودک نمی‌مُرد…

بزرگ می‌شد: کوچک نمی‌مُرد…

 

جایی که در آن

دست‌ها

تنها به نشانه‌ی سلام بالا می‌رفتند

و در آن

هر نگاهِ مهربان، مهربانانه به آدم دروغ نمی‌گفت

و در پسِ دستی که به نشانه‌ی سلام دراز می‌شود

خنجری مدفون نبود

دوست، واقعا دوست بود

همیشه راست می‌گفت.

و هیچ‌وقت یکهو پی نمی‌بردیم

که یک بره‌‌، گرگ‌تر از گرگ است!....



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1635
برچسب ها :