تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 3:06 | نویسنده : مصطفی گنجی

 

گلی هستم پر از احساس ، لعنت بر این احساس ، از جا کنده شدم و دیگه ریشه تو خاک ندارم ، وقت پژمردن رسیده ، آب تنم رو حقایق همچون تیغه های نور خورشید ازم گرفتن ، کم کم دارم گلبرگهامو از دست میدم ، خارهام شکستن دیگه هیچ ابزار تدافعی و مقاومتی در برابر مشکلات زندگی ندارم ، به ریشه هام باد زندگی خورده عجیب خشکه و می سوزونه ، خدایا من به خودم اومدم ، من به خودم رسیدم ، تو کجایی ؟  آخه شنیده بودم میگن گر به خود رسی به خدا رسی ، حالا من رسیدم تو بگو کجایی ؟ وسط بیابون زندگی لب تشنه و خسته نشستم زانوهامو بغل کردم منتظرم ، راستی یه گونی با خودم برات سئوال آوردم ، فکر کنم باید چند مدتی رسیدگی به امورات دنیا رو ول کنی سئوالات منو جواب بدی ، آخه اینقدر زیاده که حتی فکر کنم اگه ازم بپرسی حتی خودم یادم نیاد بعضی هاشو کی طرح کردم ، چند جرعه آب تو قمقمه برام مونده اونم هر چند وقت یه بار میپاشم رو سئوالاتم تا تو برسی آخه میخوام اونا تازه باشن ، به اطرافم دارم نگاه می کنم جای پات همه جا هست ، نکنه داری باهام شوخی می کنی و خودت رو مخفی کردی ؟ من تحملم تموم شده ، دوست دارم تو آغوشم بگیرمت و تا چند وقتی فقط برات صحبت کنم ، از بی مهریها و بی عدالتیها ، نشستم و منتظرم ، راستی نکنه مکان قرارمون جای دیگست ؟ اگه اینطوریه بگو کجا باید بیام ، آدرسو به من غلط دادن ، یه مشکلی دارم ، تنم سنگینی می کنه نمی ذاره تند تند راه بیام ، میشه اجازه بدی یه جایی جاش بذارم ؟ آخه اینطوری سرعت میگیرم زودتر میام ، اما یادت باشه وقتی رسیدم برام یادداشت نذاشته باشی بیا جای دیگه ، منتظرم باش دارم میام  



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1426
برچسب ها :