تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 2:19 | نویسنده : مصطفی گنجی

نمیدونم چطور شد که دیگه نمی تونم از واقعیت های اطرافم دور شم و اونا رو ندید بگیرم ، روزگاری بود با خودم فکر می کردم که مگه میشه آدمی غرق غصه هاش بشه؟ هر طور که باشه آدم یه روزنه ای برای دلخوشی پیدا می کنه ، همیشه فکرم این بود که تو هر شرایطی میتونم به یه موضوعی که دلخوشم کنه میتونم وابسته باشم اما غافل از این بودم که بعضی از مشکلات بقدری سایه سیاهشون بزرگه که مثل یه ابر سیاه بارونی می مونه که صدای مهیب غرش هاش به گوش میرسه و هرچه در توان داری میذاری تا ازش فرار کنی و درگیر طوفانش نشی باز می بینی غیر ممکنه ، تو دوره ای از زندگی یا کودکی و نوجوانی همیشه به امید ساخت آینده ای هستیم که هیچ یک از فاکتورهاش ارادی نیست و در کنترل ما نیست اما همچنان با غروری وصف ناپذیر و رفتاری احساسی و بدور از منطق و شعور و بدون در نظر گرفتن عواملی همچون شرایط ، محیط ، ساختار خودمون و هزاران چیز دیگه که موجبات شکل گیری آینده رو برای ما داره فقط حرف میزنیم و ادعای ساخت آینده ای خوب رو برای خودمون داریم اما وقتی بزرگ می شیم تازه میفهمیم که عواملی مثل جامعه ای توش زندگی می کنیم وجود داره که می تونه نیست و نابودمون کنه و یهو تمام آرزوها و امیدهامون و تمام خواسته هامون رو لگد مال کنه و ما رو تبدیل کنه به جسد متحرک که فقط و فقط نفس می کشه ، دیگه چیزی برای از دست دادن نداری ، فکری برای ساخت آینده نداری همه چی برات بی مفهوم میشه

چند روز پیش تو یکی از کلاسهای دانشگاهم یکی از اساتیدم مطلبی رو عنوان کرد که دقیقا تو مرکزیت ذهن من قرار داشت جمله به قدری زیبا و منطقی بود که برای لحظاتی از فضای کلاس خارج شدم و فریاد خشمگینی تو وجودم شکل گرفت ، دوست داشتم چنان نعره ای بزنم که همه مردم دنیا بفهمن که این جمله تو زندگی ما صدق نمی کنه اما افسوس و صد افسوس حتی در کلاسی هم که این جمله مطرح شد قابلیت عنوان شدن نداشت جمله ای که شنیدم این بود :

هیچ نیازی در انسان شکل نمیگیرد   مگر   نیاز قبلی وی تامین شده باشد

آره حقیقت همینه ، امید به آینده ، داشتن آرزو ، خلاقیت ، شکوفائی همش در گرو تامین بودن نیازهای منه ، نیازهایی که برآورده شدنش می تونه ذهن منو آزاد کنه تا فکر کنم و خلاقیت و نوآوری داشته باشم



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1750
برچسب ها :