تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 2:16 | نویسنده : مصطفی گنجی

شعر زیر اشاره به موضوعی داره که در زندگی نقش پر رنگی رو داره و به جهت فرهنگ غلطمون و ناتوان بودنش در داشتن دیدگاه انتزاعی و در درک خصوصیات انسانی و غنی نبودنش ، همیشه از این موضوع مهم که غالب زندگی انسانها رو تشکیل میده بر حذر شدیم ، ای وای بر حال سازندگان این فرهنگ و تایید کنندگانش که چه بسیار انسانها را زنده زنده بگور کردند

عشق در کتابها نوشته شد و چه توصیفهای زیبایی توسط نگارنده ها بر آن اعمال شد و چه ناگوار در همان جامعه ای که منتشر میشد نفی شد .

 عشق در خانواده ها به بهانه های حجب و حیا در پستو ها نگهداری شد ، یک معضل اخلاقی نامیده شد ، نام گناه بر آن نهاده شد ، عامل فساد و بر هم زدگی عفت اجتماعی نامگذاری شد ، دختر و پسری که عاشق هم بودن به جرم عاشقی تازیانه پدر و تهمت های مادر را تجربه کردند نام فاحشه بر دوش کشیدند و کسی در این میان نپرسید پس خدایی که عشق را آفرید بهانه اش برای خلق آن چه بود ؟ 

مرا عادت دادند به مخفیکاری در حالی که عاشق عشق بودمو و آشکار سازی

نسل من نسلی ایست که قربانی سلیقه ها شده است قربانی تو خالی بودن تفکرات و فرهنگ ها شده است ، زندگی نسل من همچو یک خاری خشک که در آتش گرفتار شده سوخته و خاکسترش با باد بر آسمانها بلند شده  

نفرین خدا بر کسانی که عشق را منکر شدند و عاشق را مجرم و فاحشه دانستند   

من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
من که می دانم که تا سرگرم بزم هستی ام
مرگ ویرانگر چه  بی رحم و شتابان می رسد
 
 من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست
بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست
من که می دانم اجل ناخوانده و بی دادگر
سر زده می آید و راه فراری نیست نیست



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1444
برچسب ها :