تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 3:28 | نویسنده : مصطفی گنجی

چه اغازی چه انجامی چه باید بود و باید شد در این گرداب وحشت زا چه امیدی چه پیغامی کدامین قصه شیرین برای کودک فردا زمین از غصه میمیرد گل از باد زمستانی شعور شعر ناپیدا در این مرداب انسانی همه جاسایه وحشت همه جا چکمه قدرت گلوی هر قناری را بریدند از سر نفرت به جای رستن گلها به باغ سبز انسانی شکسته بوته اتش نشسته جغد ویرانی که میگوید جهانی اینچنین زیباست جهانی اینچنین رسوا کجا شایسته رویاست سوالی مانده بر لبها که میپرسم من از دنیا به تکرار غم نیما کجای این شب تیره بیاویزم بیاویزم قبای ژنده خود را

 

بر گرفته از شاعری خوش ذوق به نام عسل

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما همه از من گریزانند توهم بگذر از این تنها فقط اسمی به جا مانده ازانچه بودم وهستم دلم چون دفتر خالیست قلم خشکیده در دستم رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند همه خوددرد من بودند گمان کردم که همدردند شگفتااز عزیزانی که هم اواز من بودند به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

                               دلتنگی

 

نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ اوزم شکسته است نمیدانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم میگدازد خیال ناشناسی اشنا رنگ گهی میسوزدم گه مینوازد گهی در خاطرم میجوشد این وهم زرنگ امیزی غمهای اندوه که در رگهام جای خون روان است سیه داروی زهراگین اندوه فغانی گرم و خون الود و پردرد فرو میپیچدم در سینه تنگ چو فریاد یکی دیوانه گنگ که میکوبد سر شوریده بر سنگ سرشکی تلخ وشور از چشمه دل نهان در سینه میجوشد شب و روز چنان مار گرفتاری که ریزد شرنگ خشمش از نیش جگر سوز پریشان سایه ای اشفته اهنگ ز مغزم میتراود گیج و گمراه چو روح خوابگردی مات و مدهوش که بی سامان به ره افتد شبانگاه درون سینه ام دردیست خونبار که همچون گریه میگیرد گلویم غمی اشفته دردی گریه الود نمیدانم چه میخواهم بگویم

 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 2321
برچسب ها :